از حسرت شمع رخت، افتاده در طرف چمن


یکجا صبا، یکجا خزان، یکجا گل و یکجا سمن

برقع ز عارض برفکن تا عالمی شیدا شود


فوجی ز رو، بعضی ز مو، خلقی ز لب، من از دهن

چون در تکلم می شوی از حسرتت گم می کند


سوسن زبان، قمری فغان، بلبل نوا، طوطی سخن

اندر خرامشهای تو از طرف بستان می فتد


سرو از قد و آب از روش، رنگ از گل و حالت ز من

ببرید خیاط ازل دو جامه بر اندام ما


بهر تو گلگون قبا، وز بهر من خونین کفن

هر گه که بنشینی ز پا، برگرد سر می گرددت


شمع از زمین، ماه از زمان، عقل از سر و روح از بدن

از وصف آن خورشید رو، پرسد صبوحی گفتمش:


رخساره مه، زلفان سیه، چشمان غزال، ابرو ختن